روی پدال گاز فشار آورد
دستانش را کمی به فرمان فشار داد ...
به دور دستها خیره شده بود
از دور ابری بود که باران از آن میبارید ...
به دور دست خیره شده بود
اشکها از دو چشم به پایین میغلطیدند اما آرام ، آنطور که فقط خود حسشان میکرد ...
گفت : اگه روزی بدون من ابری دیدی که داشت میبارید ، آن وقتی چه احساسی خواهی داشت؟
آرام به دور دست خیره شده بود ...
دستانش دستانی را در آغوش سخت میفشردند...
گفت : سکوت خواهم کرد و آرام خواهم گریست، آنطور که هیچکس نفهمد...
آنطورکه من میخواهم
آنطور که تو میخواهی ...
جاده در امتداد افق به سوی ابر بارانی به سرعت جاری بود...
لحظه ای بعد تاریکی بود ...
فقط تاریکی...